رفتم خونه بابام بخاطر اینکه دارم بلند صداش میزنم درکوچه کارش داشتن،داره بمن میگه بیشعور صداتو نبربالا و فلان..مامانم منو دیدع داره میگه هان چیه دور افتادی،از ترس اینکه شام خونشون واینسم..ی کله گرفته شوهرم از خیلی وقت پیش بهش میگم من میترسم بلد نیسم درست کنم..میگه اگه درست کردی باید به بقیه سگ توله هامم بدی،اخه ی کله چیه من برا ۴نفر درست کنم بعد ۸نفر دیگم بگم بیان بخورن..همش سنگ داداشمو به سینش میزنه..باهم رفتیم مغازه بهش گفتم حواست باشه به بچم تو پرو بودم،دیدم رفته با داداشم تلفنی حرف بزنه بچه از رو ۴پایه با مخ اومد روزمین..اصلا دربند من نیست..بابامم ادعا غیرتش میشه مفنگی معتاد،ماجرعت سرلخت رفتن توحیاطو نداریم یوقت همسایه مثل خودش ذاتش خراب باشه دید بزنه، رو این چیزا حساسه ولی رو فقر و فلاکتمون حساس نبود...از اونطرف شوهرمم در مغازه بخاطر اینکه آستین مانتوم یکم کوتاهه رفته بالا داره میگه سری بعد ساق میپوشی وگرنه دستاتو قلم میکنم مغازه دار شنید..یعنی ی ذره میخاسم برم بیرون دلم واشه..از اونوقتاحالابسکه توخودم دارم حرص میخورم سرلپام همیجور قرمزه تپش قلب دارم..کاش میشد خدا منو ببره دیگه