واقعیت دیروز پیش خانواده همسر بودم ومن یکم خوشگلم و قدم بلنده اینا حسادت دارن خیلی چون خیلیم قیافه اینا براشون مهمه میخوان با تخریب بگن ما بهتریم درصورتی که اصلا نیستن بعد یکی از فامیلاشون اخر کاری شروع کرد به تیکه انداختن البته نه مستقیم از یک کاری که من میکنم هی ایراد گرفتن 30 مین همینجوری بد گفت ولم نکرد این وسط من خندیدم خنده از ته دل ها که معلوم نیست این چقدر بعدش حرصی شده ولی هیچی نگگفتم واقعیت اولش نفهمیده بودم منظورش با منه اخرش که خوب تیکه هارو انداخته بود فهمیدم اینجا اول مادرشوهرم و بعدش شوهرم شروع کردن بهه تیکه انداختن بهش مستقیم اینجا یکمی تازه فهمیدم چی شدههه ولی اینقدر ساده نیستم من از اول نگرفتم که منظورش منم واقعیت تو جمعشونم بودم از اول تا اخر یک کلمه صحبت نکردم چون شنیده بودم کم صحبتی مخصوصا توی خانواده همسر بهتره احترامت حفظ میشه اگه میفهمیدم که منظورش منم خوب میشستمش و پهنش میکردم
و اون خنده من حتی از روی اینکه اونو مسخره کنم حتی نبود ولی خدا فک میکنم میخواسته این کارو بکنم که اون بیشتر بسوزه
الان به نظرتون اینکه من هیچی نگفتم و اون حرفاشو زده رفته خوب بوده یا نه باید خودمو میگرفتم جوابشو میدادم؟از دیروز فکری شدم که حداقل یک جوابی میدادم که دفعه بعدی همچین غلطی نکنه ولی مامانم که میگه بهتر هیچی نگفتی اون بیشتر سوخته البته بگم تو دوران عقدم هستم ولی فکرشم نمیکردم مادرهمسرم بیاد پشتم حتی اون جا نظرتونو بگین حرصی شدم الان