سلام خواستم راهنمایی کنید منو
من بخاطر اینکه خانواده شوهرم زیاد بهم توجه نمیکردن راضی شدم مهرم رو ببخشم وحق طلاق بگیرم و چون مریض بودم برگردم پیش خانواده ام شوهرم بعد هشت ماه تنها بودن برگشت پیش من و بچه توی شهر ما الان یک سالی میشه ولی چند بار شنیدم با اشناها راجب این که برگشته پیش ماه حرف زده گفته بی فایده هستش این زندگی میگه من بخاطر تو اومدم توی غربت تو همش با خانواده ات خوشی من هم مریضم ان اف یک نوروفیبروماتوز دارم و ناخواسته به دخترم هم انتقال دادم .به خدا خودم هم نمیدونستم با این که چند بارعمل کرده بودم .ازروی دخترم فهمیدم منم دچار این بیماری هستم و بعد از جدا شدنم حتی یه مقدار از ریه ام هم بخاطر توده برداشتن ولی خانواده ام یک لحظه ول نکردن من رو .شوهرم هم الان یک ساله اومده خدایی همه کار برامون کرده ولی همش خانواده ام رو میخاد ازم دور کنه خواهرام خیلی در نبود شوهرم کمکم کردن ولی شوهرم راضی نیست نسبت به خواهرام بد بینه میگه اینا باعث جدا شدنمون شدن .خیلی زود باهم به مشاجره ودعوا وجروبحث میوفتیم و اونم میگه ول میکنم میرم میرم یه زندگی دیگه تشکیل میدم که بقیی عمرم لااقل اینجوری به فنا نره به خدا موندم سر دوراهی یوقت میگم بزار بره یوقت ترس از اینده دارم بخاطر خودم وبچه ام ولی خانواده ام رو هم نمیتونم ول کنم