خانوما سلام
نمیدونم از کجا چی شروع کنم فقط چون بهم ریخته بودم اومدم اینجا یکم صحبت کنم😭
غروب خونه مامانم بودم حال نداره اومدم خونمون حیاط مشترک بامادرشوهرم دارم شوهرم گفت شام نداریم املت درست میکنم خلاصه نشستیم با مادرشوهرم انگور اینا خوردیم با پسرم رفتند بادوم آوردند بخوردند من رفتم یه دونه بادوم بردارم خوردم به پسرم پسرم گریه کرد شوهرم گفت چرا اونجور کردی من گفتم کارت نباشه تو دوروز هستی باز سرکار میری گفت مگه میتونی چیکار کنی من نباشم از حرص گفتم میکشمش یکی دوتا اون گفت من گفتم رفتم سر املت نگا کنم برگشته میگه روح پدربزرگم فحش میده چندتا چیز منم گفتم برا توام هستند شرو کرد منو زدن سیلی زد حلم داد خوردم زمین مادرشوهرم باز پاشد دعواش کرد ولی ول نکرد پدرشوهرم اومد دعوا کرد پسرم چقدر گریه کرد خودمم خیلی دلم شکسته در حین اینکه همه کسو کارم هست بی کسم انگار چون مامانم مریضه نمیتونم برم خونشون میترسم بدتر بشه چیکار کنم من خیلی خیلی وابسته شوهرم به سرم زده صبح برم خونه مامانم .......