داداشم مجرده و یه یه شهر دیگه سرکاره و اونجا زندگی میکنه این چند روز تعطیل بود اومده خونه مامانم مونده بعد امشب همه باهم رفتیم مرکز خرید من گفتم بریم لباس مردانه فروشی واسه شوهرم لباس بگیرم رفتیم اونجا یه لباس من برداشتم یکی هم داداشم برداشت مامانم پول لباس داداشممو حساب کرد داداشم خودش میخواست حساب کنه مامانم گفت نه اصلا یکماه دیگه تولدته من خودم حساب میکنم داداشم عصبی شد از مغازه رفت بیرون الان قهر کرده و وسایلش جمع کرده میخاد برگرده شهر محل کارش قرار بود فردا عصر برگرده ولی لج کرده بخاطر همین الان میخاد برگرده 😑😑😑 مامانم و بابام هرچی التماس کردن هیچی فایده نداشت طفلک مامانم نشسته یه گوشه بغض کرده و یواشکی اشکش پاک میکنه😥😥