یه زنو شوهر اصفهانی بودن (البته ب گفته خودشون و هیچ لهجه اصفهانی نداشتن )
زنه از شوهر قبلیش دوتا بچه داشته ( یکیش در اثر تصادف فوت میکنه و یکی دیگم درگیر کارا تصادفو فلان ک خانومه میگفته زندانه پسرش )
شوهر سابقشم نمیدونم
خلاصه صیغه یه یارویی ب شدت معتاد میشه و میاد منطقمون نمیگم کجاس
البته میگفتن خانومه هم معتاده( الله و علم ) بنظر من معتاد نبود و هیچ علائم معتاد بودنو نداشت
شوهرش خیلی زیاد معتاد بود جوری ک نمیتونس درست راه بره
یه چن ماهی موندن تا اینکه خانومه ب همسایه ها میگه ک دوس دارم برم شهرمون برام اتوبوس بگیرین ک برم
با تلفن خودتون زنگ بزنین من موبایلم خونه مونده
همسایهام نمیگیرن اخه میترسیدن شر شه
ما روستاییم
(چون شایعه شده بود صبح سرکار رفتنی شوهرش
و وقتی شوهرش نبوده
خونشون ادمای شانس میاد .*مردای غریبه *)
خلاصه میگذره و کسی کمکش نمیکنه البته خیلیم وضع مالی خوبی نداشتن ب گفته خانومای همسایه
و شوهرشم خیلی میزدتش
جوری ک سرو صورتش باد میکرده
خلاصه میگذره تا