من ۲۰ سالمه
مامان بابام انقد ازارم دادن مجبور شدم ازدواج کنم
مرد بدی هم نیست همسرم مهربونه محبت میکنه گل میخره
یه اخلاق بد داره فقط اونم اینه که انگاری خسیسه و یکم تحت فشارم میذاره که بیا خونمون و اینا
و خب من چندین روزه عشق و عاشقی از سرم پریده و همش فکر میکنم حیف شدم
یعنی حیفم کردن خونوادم
من جوونم خوشگلم باحجابم مهربونم خجالتیم کتابخونم دانشجوی رشته ی خوبی هم هستم و دوسال دیگه دستم میره تو جیب خودم
و خب احساس میکنم نباید ازدواج میکردم
ازدواج نمیکردم چیکار میکردم خیلی اذیت بودم خیلی
الانم خب اذیتم و حس میکنم اذیتام بیشتر شدن
هعی خدایا قربونت برم که یه نفرو انتخاب میکنی و تمام اذیت و آزارها سر اون میاد