همکارم امروز صبح میگفت ؛
خواهر بزرگم سالها پیش یک خواستگار داشته پسر همسایه امون گفت پسر همسایه امون از نوجوانی خواستگار و خاطرخواه خواهرم بوده هرکاری که به مغز بشر برسه برای رسیدن به خواهرم کرد از خودکشی تا دعوا و تهدید تا التماس و گریه تا زور.. خلاصه میگفت ؛ خواهرم همیشه میگفت من آنچه از زندگی میخوام تو نمیتونی بهم بدی و جوابش میکرد .چون پسر همسایه از لحاظ سنی از خواهرم کوچیکتر بود..از لحاظ تحصیلاتی خواهرم خیلی بالاتر بود ، از لحاظ مالی و شغلی خواهرم خیلی سرتر بود .
خلاصه همکارم تعریف میکرد ؛ خواهرم با همکارش ازدواج کرد جدا شد بعد دوباره با یکی از فامیل نامزد کرد به ازدواج ختم نشد چندتا رابطه دوستی داشت که جدی نشدن .
یک روز خواهرم فهمید پسر همسایه عاشق هنوز مجرده؛
فهمید همیشه اشتباه کرده بهترین آدم ممکن همون بوده
الانم اون مجرد این مجرد بهترین زمان ممکن برای جبران اشتباهه
همکارم میگفت ؛ خواهرم یک آشنا دوطرفه را واسطه کرد که قضیه را مطرح کنه جوری که معلوم نشه کار خواهرمه
واسطه به زور یک ملاقات بین خواهرم و پسر گرفت که برن و حرفاشونو بزنن؛ گفت وقتی رفتن سر قرار پسره به خواهرم گفته تو الان حاضری با من ازدواج کنی؟
خواهرمم گفته ؛ آره
پسر گفته اما من با تو ازدواج نمیکنم
فکر میکنی زندگی واقعی فیلم و سریال عاشقانه یا رمان های عاشقانه است یا زندگی ذهن متوهم چهار نفر دختر و پسر بی عقل تو توهم هستن که بعد اون همه خرد کردنم بعد اون همه نشیدندم و ندیدنم بعد این که دور هاتو زدی
تجربه هاتو کردی عالم و آدم به من ترجیح دادی
برگردی من مثل فیلم ها و داستان ها یکم دلخور باشم بعد برم تو فکر بعد همدیگرو بغل کنیم بعد بگم خوش آمدی
بعد بگم من مقصر بودم تو بگی نه من مقصر بودم
یک عمر عاشقانه زندگی کنیم..
نه عزیزم برو پیش همونا که به من ترجیح دادی من ترجیح میدم کسی انتخاب کنم که انتخاب اول نهایتا دومش باشم نه انتخاب آخرش
همکارم میگفت ؛ خدایی هم از شخصیت و جواب پسر کیف کردم بخاطر این حجم از منطق، اعتماد به نفس، خودباوری، ارزش گذاری خودش.. هم ازش متنفر شدم که اینجور با خواهرم حرف زد و خواهرم شکست