2777
2789

نمی‌دونم چطور توضیح بدم 

من شدیداً با خانواده مادریم صمیمیم طوریکه مادربزرگم مثل مادرمه و خاله و دایی مثل خواهر برادرن برام 

یه دایی دارم که با خانومش و خودش خیلییی صمیمیم و خونه هامون نزدیک همه و یه زن دایی دارم که با اونم خیلی صمیمیم ولی راه دوره و همسن هستیم همه 



بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

برای تابستون یا عید اون زن داییم که شهرستانه میاد تهران خونه مادرش و یه هفته اکثرا خونه مادرشه و یه هفته خونه مادربزرگ منه و توی این مدت که خونه مادربزرگمه اون یکی زن داییم کلا می‌ره خونه مادربزرگم میمونه که با هم باشن

چرا همه رو یجا نمیگین؟

اصلا برام مهم نیست راجبم چی فکر می‌کنی تو کاملا مختاری که از من خوشت نیاد چون من جوری رفتار نمیکنم که همه ازم خوششون بیاد اگه دیدی وسط بحث جوابتو ندادم حوصله بحث کردن ندارم ترجیح میدم تو نفهمی خودت بمونی با احترام🫠🫡

وا خب کامل بگو

من مادری‌ام که روزی خونه‌اش از صدای بچه‌هاش گرم بود، اما حالا بدون حضور دائمی‌شون زندگی می‌کنه.از همسر اولم جدا شدم، حالا در کنار همسر جدیدم مسیر تازه‌ای رو شروع کردم…بچه‌هام رو می‌بینم، از دیدنشون محروم نیستم— اما درد من، فقط ندیدن نیست…درد من اینه که نمی‌تونم هر روز، هر لحظه، مادری کنم همون‌جوری که دلم می‌خواد.مادری، فقط به اسم و دیدار نیست… به لمس لحظه‌لحظه‌هاست.و من هنوز مامانم، با تمام جانم.لطفاً اگه داستان زندگی‌مو کامل نمی‌دونید، با قضاوت یا نگاه سنگین، زخم تازه نزنید.گاهی یه مادر، بچه‌هاش رو داره… اما هنوز دلش واسه مادری کردن تنگه:)

امشب همشون خونه ما بودن و موقع رفتنشون دختر من گفت منم باهاشون میرم خونه مادربزرگ یهو زن داییم که ته ...

اگه انقد با هم راحتید ناراحتی نداره 

چون وقتی دخترت میرفت اونم پیله میکرد بره بنظرم به دل نگیر خودتم مادری دیگع بخاطر بچش گفته اونم 

لایکم کن بیام بخونم

من مادری‌ام که روزی خونه‌اش از صدای بچه‌هاش گرم بود، اما حالا بدون حضور دائمی‌شون زندگی می‌کنه.از همسر اولم جدا شدم، حالا در کنار همسر جدیدم مسیر تازه‌ای رو شروع کردم…بچه‌هام رو می‌بینم، از دیدنشون محروم نیستم— اما درد من، فقط ندیدن نیست…درد من اینه که نمی‌تونم هر روز، هر لحظه، مادری کنم همون‌جوری که دلم می‌خواد.مادری، فقط به اسم و دیدار نیست… به لمس لحظه‌لحظه‌هاست.و من هنوز مامانم، با تمام جانم.لطفاً اگه داستان زندگی‌مو کامل نمی‌دونید، با قضاوت یا نگاه سنگین، زخم تازه نزنید.گاهی یه مادر، بچه‌هاش رو داره… اما هنوز دلش واسه مادری کردن تنگه:)

منم گفتم مگه شما اینهمه اونجا بودید من گفتم برید یا نه که تو به من اینطور میگی ؟؟؟

گفت دختر تو بره پس بچه منم باید بره

منم خیلی بهم برخورد که چطور به خودش حق میده برای خونه مادربزرگ من تعیین تکلیف کنه

اگه انقد با هم راحتید ناراحتی نداره چون وقتی دخترت میرفت اونم پیله میکرد بره بنظرم به دل نگیر خودتم ...

خب عزیزم دختر اون کل هفته اونجا بوده چطور من نباید چیزی بگم یا دخترم نباید ناراحت بشه ؟؟؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792