یک ماهِ پیش فکر میکردم چقدر خوشبختم که چنین عشقی نصیبم شده و پروانههایِ احمقه تو دلم همش پر میزدن و چشام برق میزد و ذوق میکردم درست مثل ی دختره کوچولوی شاد
ولی امشب احساس میکنم همه چیز رو سرم آواره شده
قلبم از توی سینم آروم نمیگیره و از چشام خون میچکه و احساس میکنم تویِ عشق بد شانس ترین دختره زمین بودم.
یک سال و نیم عمرم ، احساساتم ، روحم ، قلبم ، همش رفت ..
منی که انقدرررررررررررررر محتاط بودم الان توی ی جزرو و مدی گیر کردم که منو میکشونه به تهِ ی باتلاق ..
:)