سه سال قبل وقتی تازه وارد رزیدنتی شده بودم و حدود شش ماهه باردار بودم یه شب ساعت سه توی استیشن نشسته بودم برای مورنینگ فردا اماده میشدم
یه مادری ویلچر پسرشو هل داد اومد داخل گفت تریاژ به ما گفتن مشکلی نیست و برید خونه ولی اگه میشه شما هم یه ویزیت بکنین🙄
گفتم چی شده؟ گفت پسرم امشب رفته سرویس همونجا بیهوش شده افتاده
من اینو که شنیدم خیلی ترسیدم،دیدم پسرش تازه پاش عمل شده و احتمالا پای یه امبولی درست و حسابی ریه وسطه....
سریع گفتم بذارنش روی تخت اکو و نامه ی تشکیل پرونده براش نوشتم
و اکوش کردم و دیدم بله....به نطر میاد حدسم درسته🥶
خلاصه با ماجراهای فراوون این قضیه هم تموم شد و رفت
چند روز قبل بعد از اینهمه سال دیدم فروشنده ی سوپرمارکتی که ازش خرید کردم خود ایشونه،منو شناخت و کلی تشکر کرد
گرچه به نظر من صرفا از اول تا اخرش همه ش لطف خدا بوده ولی باز هم یکی از اولین تجربیات شیرینم بود 🩷