مامانم و داداشم و بابام باهم قهر کردن دیشب سر اینکه یه مسافرتی میخاستیم بریم که به کار داداشمم کمک کنیم مامانمم همه وسایلو جمع کرده بود منم جمع کرده بودم شب میخاستیم راه بیوفتیم بابام خوابید منم تو گوشی بودم خوابم برد مامانمم داشت بقیه وسایلو جمع میکرد تموم ک شد صدای من زد من تنبلیم اومد پاشم یکم دیر تر پاشدم دیگه رفت صدای بابام زد بابامم گفت تو برو با پسرت منم وسایلا رو میارم بعدا مامانمم گفت تو نمیدونی چی به چیه خودم باید بیارم بابام هم پا نشد داداشمم گفت لازم نکرده بیاین کار منه به شما ربطی نداره مامانمم عصبانی شد ب بابام گف همون اول بگو نمیخای بری فلون فلون شده و...پا شد هر چی جمع کرده بود از تو ساکا ریخت بیرون برد گذاشت سر جاش بعدم گرفت خوابید داداشمم رفت
الان سر ناهار هیچکی حرف نمیزد هر کی جدا جدا اومدن خوردن رفتن