بچها من زندگی سختی داشتم و الان هفده سالمه یعنی روزی نبود که من گریه نکنم تو دلم آتیش نباشه
الان یک مشکل جدید دارم
اگه پیش من از کسی تعریف کنن یا مثلا قیافش تعریف ک کنن من یک روز تمام بخاطر این که کسب از من تعریف نمیکنه گریه میکنم
نه خود خواهم نه حسودم اتفاقا من همیشه چیزای خوب آدمارو بهشون میگم ولی همیشه متقابلا همه تحقیرم میکنن یهنی از بچگی حتی مطمئن هستم وقتی طفل هم بودم
مادر بزرگم بچه بودم میگفت آنقدر زشتی باید مخ سر خیابون به بقیه پول بدیم تا شاید مردی تو رو نگاه کنه بچهه بودم یه مدت لاغر بودن همه بهم میگفتن گشنه
بعد بخاطر بیماری چاق شدم مادرم اجازه نمی داد لباس راحت بپوشم همش مجبورم میکرد لباس بلند آستین بلند بپوشم میگفت چاقی اون وقت من فقط ۸ سالم بود اومدم مدرسه دبیرستان همه کلاس مسخره ام میکنن همه ها همشون
فامیل پدریم از بچگی ندیدم تازه یکسال پیش رفتم روستا دیدمشون اصلا نگاهم نمیکردن جواب سلام نمیدادن عمه هام حتی حالم من رو نپرسیدن حتی
من میدونم نباید اینجا انرژی منفی بدم ببخشید ولی حتی اجازه حرف زدن تو واقعیت ندارم چون بازم تحقیر میشن من باید چیکار کنم حالم خوب بشه چیکار بکنم آدما از من بدشون نباید از الان استرس دانشگاه دارم وحشت همگام گرفته ترس از تحقیر