ما هررسال خانواده عمو و عمم رو بعد از عید دیدنی برای شام یا ناهار نگه میداریم ، پدر من برادر بزرگتر هست، یه زن عمو دارم قبلا یه شهر دور بودن وقتی دیگه تو شهر خودمون خونه خریدن اومدن به مادرم گفته بود دوری و دوستی ، در صورتی که خودشون میومدن هفته ای میموندن خونه ما ، ما تو این بیست سال فقط یکبار اونم دوشب رفتیم خونشون تو همون شهر دور ،حالا دیشب اومدن عید دیدنی همراه عمم، خودش یه زنگ نزده با مادرم صحبت کنه عممو انداخته جلو اون زنگ زده که داریم با عموم اینا میایم عید دیدنی مام گفتیم بیاید ، اومدن بعد اونا میدونن هر سال ما شام یا ناهار نگهشون میداریم با این وجود پا شدن برن بابام هر چقدر اصرار کرد که بابا بمونید و فلان تموم گفت خونه پدر خانمم شام دعوتیم ، مامانم گفت که زنگ بزنید بگید فردا میرید اونجا زن عموم گفت نه نمیشه شام گذاشتن و فلان بابام گفت خب مل هم شام اماده کردیم دیگه خلاصه اونا ک اونجوری کردن عمم اینا هم خ.استن برن من نذاشتم گفتم شما ک جایی دعوت نیستید خب شما بمو نید دیگه کلی تعارف و فلان موندن ولی عموم اینا رفتن ، بعد بابام ناراحت شد عصبانی که شما به عمتون تعارف کردید به عموتون نه با ما لج کرد میگه چون اونا سالی یبار میان باید اصرار میکردید بمونن عمم گفت خب همیشه بیان دیگه ، امروز ناهار هم داییام مهمون ما بودند بابام از اتاق بیرون نیومد حتی ی سلامم نکرد کلی خجالت کشیدم جلو داییام .