خسته ام.
دلم می خواد داد بزنم.
از درون احساس فروپاشی می کنم.
خدایا همه چیزو به تو میسپارم.
من نمی دونم نمی تونم
از کارهاشون رفتارهاشون،
دوست دارم به نشانه اعتراض یه مدت هیچ جا نرم خونه مامانم حتی
خب اونها هی اصرار چرا نمیاین، بگم بهشون غصه می خورن و هی نصیحت.
خونه مادرشوهرم نرم بفهمن بعز هی خودت کردی خودت خواستی روشونو زیاد کردی.
شوهرمم که دیگه نگم. اگه رو مود مباشه همه لال و سکوت،
سرحال باشه و روشنفکر، خیلی صبوری می کنه و بعد منت می زاره من فلانم من زیادی می خندم بهتون…
خسته ام خدایا قلبم داره وایمیسه صدای جشن میاد. مگه جشن ما هم نیست چرا تو خونه ما خنده نیست چزا جشن نیست.
خدایا زانوت کجاست سرم و بزارم روش گریه کنم