۳ روز پیش منو شوهرم سر یه قضیه بحثمون شد...تقصیر اون بود اصلا هم گردن نمیگرفت تقصیرشه
خلاصه بگم ما جروبحثمون شد رفت پیش مامانم گله گی کرد ک من همچین حرفی نزدم ولی دخترت بمن میگه تو این حرفو زدی اخه یه سر موضوعم ب مامانم ربط داشت...
خلاصه مامانم واس اینکه کش پیدا نکنه سمت اونو گرفت هیچ وقت بمن حق نمیده مامانم
منو شوهرمم دعوامون شدید بود گذاشت رفت خونمون ب مامانم گفت و از اونجا رفت خونه مادرش...دیگه نمیدونم اونجا چیزی گفت یا نه چون شام نیومد خونه....
پری شب هم شام پختم بازم نخورد رفت خونه مادرش....
امروز من شام نپختم یه چیزی با بچم خوردیم قبل اومدنش شستم جمع کردم و اینم بگم اصلا سه روزه ندیدمش اون میاد من میرم اتاق.....
خلاصه اومد دید چیزی نپختم دست بچه رو گرفت برد غذا خرید اومدن نشستن دوتایی خوردن....
پسرم منو صدا کرد مامان نمیخوری غذا؟گفتم ن پسرم بخور
پسرم از خودش صدا کرد باباش نگفته بود
خلاصه منم بعد خوردنشون چون میدونم شوهرم عاشق اینه چایی اماده باشه براش بریزن...
رفتم چای دم کردم تخمه برداشتم رفتم اتاق و ۱۰ دقیقه بعد ۱ لیوان چایی برای خودم ریختم و بعد تمام چای و اب کتری رو ریختم دور....
اومدم اتاق یه اهنگ گذاشتم رقصیدم با پسرم و خلاصه اینطور گذشت
شوهر من خیلی احساساتیه و خیلی حساسه ب قهر و حرف نزدن میدونم بدترین حال ممکن رو داره و از نیمرخ یه لحضه امروز دیدمش رفتم چای بریزم ریش هاشو نزده بود محاله بزاره ریش بمونه همیشه صورتش تمیزه
حالا ب اینجور چیزا کار ندارم ولی نمیتونم کوتاه بیام
چرا بچه بازی در اورده رفته ب مادرم گفته
چرا با وجود اینکه من دوشب غذا پختم اینجا شام نخورد...
میخام تا تهش برم فردا میخاج نزدییکای شام اماده شم با پسرم دوتایی شام بریم بیرون....
حال روحیم خوبه...ولی خب خیلی ام استرس دارم