پدرم یه همسایه داشتن این بنده خدا از صبح تا شب کارتن جمع میکرد سنشم بالا بود و تو سن زیاد یه زن جوون گرفته بود و یه دختر اوردن این بنده خدا کار میکرد یه حقوق بازنشستگی هم داشت که با کنجکاوی بابام و همسایه دیگمون مشخص شد حقوقشو داماداش برمیداشتن یه بخور و نمیر به این بدبخت میدادن اینم که سواد نداشته خلاصه حقوقو ازشون گرفتن دادن به پیرمرده تا رسید این دختر کوچیکه شو عروس کرد که تا دیروز با خواهرای من بازی میکرد از وقتی شوهر کرد اصلا محل نمیده که این مهم نیست باباهه بعد چند ماه فوت کرد و حقوق افتاد دست داماد جدیده اونم الان میشینه میکشه و مادرزنشو میفرسته دنبال رب و نون و... در خونه همسایه ها