سالهااا پیش ینی حدود ۱۵ سال پیش عاشقانه ی پسریو میپرستیدم عشقم واقعی بود چون با تمام وجود میخواستمش از خانواده ی خوبی بودم و تک دختر و ناز پرورده خلاصیه بعد سه سال و نیم دیگه از بلاتکلیفی خسته شدم و اصرار کردم یا بیا جلو یا کات کن چون خاستگارم داشتم اینم هی کات میکرد بعد برمیگشت میگفت نمیتونم منم ک فقط میگفتم بیا من هیچی نمیخوام ن عروسی ن خونه هیچییی اما نمیومد اخر سر دیگ ی خاستگار اومد و منم بهش گفتم خاستگار دارم گفت برو خوشبخت بشی دیگه اینو گفت واقعااا ناامید شدم و از روی لج و اینکه حداقل از دور ببینمش با خاستگارم ازدواج کردم وقتی ازدواج کردم بعدش متوجه شدم که این پسر مواد میکشه بعد متوجه شدم بارها بردنش کمپ اما ذره ای از قلب و دل من نرفت،، بقیشو الان میزارم