سالهااا پیش ینی حدود ۱۵ سال پیش عاشقانه ی پسریو میپرستیدم عشقم واقعی بود چون با تمام وجود میخواستمش از خانواده ی خوبی بودم و تک دختر و ناز پرورده خلاصیه بعد سه سال و نیم دیگه از بلاتکلیفی خسته شدم و اصرار کردم یا بیا جلو یا کات کن چون خاستگارم داشتم اینم هی کات میکرد بعد برمیگشت میگفت نمیتونم منم ک فقط میگفتم بیا من هیچی نمیخوام ن عروسی ن خونه هیچییی اما نمیومد اخر سر دیگ ی خاستگار اومد و منم بهش گفتم خاستگار دارم گفت برو خوشبخت بشی دیگه اینو گفت واقعااا ناامید شدم و از روی لج و اینکه حداقل از دور ببینمش با خاستگارم ازدواج کردم وقتی ازدواج کردم بعدش متوجه شدم که این پسر مواد میکشه بعد متوجه شدم بارها بردنش کمپ اما ذره ای از قلب و دل من نرفت،، بقیشو الان میزارم
بعد ازدواجم سرو کلش پیدا شد ک خیلی بی معرفتی چرا رفتی و من دوست داشتم و خلاصه نفرین پشت نفرین و منم ک شوهرمو اصلا دوست نداشتم نفرینش میکردم و همینجوری پنج شیش ماه ی بار پیام میداد داغونم و نفرینم میکرد و منم نفرین میکردم اما تقصیرشو گردن نمیگرفت میگفت تو نباید میرفتی
تاااا الان ک پونزده ساله گذشته اومده که برگرد نمیتونم برم جای دیگه دلم و هیییچ دختری نمیلرزونه دارم پارت میشم دارم جر میخورم و من ی بچه دارم اصلا شرایط جدایی ندارم روحم داره میره براش اما کاری از دستم برنمیاد همسرم مرد خوب و کاریه فقط قیافه نداره اما اون خشگل به شدت ولی الان سی و خورده ای سن داره بیکارو علاف سربازی نرفته و به من میگه مال اولیرو تو بیار منم میرم سرکار با هم بسازیم
صد البته بچت .بعدهاا که خدایی نکرده طلاق گرفتی و پسره هم گردن نگرفت یه برچسب هـ٫ـرزه هم خوردی (خدایی نکرده) و پیش عالم و آدم ازچشم افتادی یادت میاد چه اشتباهی کردی عزیزم