من تو دوران عقد بستگی یه سری مشکلات برام پیش اومد.
از اون زمان مدت زیادی گذشته، و اوضاع خدا رو شکر خیلی بهتر شده. من اون اشخاصی که باهاشون تنش داشتم رو بخشیدم با وجود این که شاید هیچوقت ازم نخواسته باشن، دلیل اصلیشم این بود که میخواستم لطف هایی که خدا در حقم داشته رو با بخشش در حق بنده هاش جبران کنم. فقط یه سری زیاده روی ها در حق خانواده ی خودم صورت گرفت که چون روی اونا خیلی حساس هستم اون مسائل رو نبخشیدم و سپردم به خدا.
الان با وجود این که مدت زیادی گذشته و من هم گذشت کردم هر وقت اسم خواستگاری و عروسی و نامزدی میاد، یا ماشین عروس و دسته گل عروس می بینم. یا حتی از این کلیپ های خواستگاری و بله برون تو اینستا می بینم اعصابم خرد میشه و استرس می گیرم.
وقتی به این فکر میکنم که خواهرم و دخترم (بچه ن هنوز) یه روز قراره ازدواج کنن استرس و غم عالم آوار میشه رو سرم. از طرفی هم دلم نمیاد تنها بمونن یا فکر میکنم شاید خودشون دوست نداشته باشن.
وقتی عکس های چند سال پیشم رو نگاه میکنم خیلی عصبی میشم، انگار هم پیر شدم، هم هوش و حواسم کم شده، از قیافمم پیداست. من شاگرد اول دانشگاه بودم، از سن کم تدریس میکردم، شان اجتماعی داشتم، ولی کم کم انگار از پیشرفت عقب موندم، انگار یه کم افسرده شده باشم. وقتی یادم میاد یه وقتایی چطور سعی میکردن کوچکم کنن خیلی عصبی میشم.
نمیدونم با این نشخوار ذهنی چه کار کنم، اصلا آیا این حس هایی که حتی به چیزهای فیزیکی مثل ماشین عروس و عروسی و اینا دارم طبیعیه؟