بچه که بودم بابام هرروز بهم میزد هرروز بهم فحش میداد تحقیرم میکرد بلند بلند سرم داد میزد جلو جمع مسخرم میکرد همیشه اخم تو صورتشه همیشه عصبلنی و خشمگین بود به طوری که ازش میترسیدم صدای پاهاش که میومد که میخواست بیاد تو خونه تپش قلب میگرفتم جلو جمع که میره خودشو خوب نشون میده ولی توی تنهاییا بهم میزد همیشه دنبال این بود یه عیب توی من پیدا کنه بشه سوژه ی تمسخر و تحقیرش😔در حال حاضر هفده سالمه یادمه دوسال پیش چون درس داشتم گفتم من نمیتونم بیام مهمونی باید خونه بمونم درس دارم و چون همیشه حرف حرف خودشه زد به فحاشی و دادزدن و کتک کاری که نه تو باید حتما بیای من ترسیدم رفتم تو اتاقم مامانم یواشکی بهم گفت برای اینکه بهت آسیبی نزنه برو تو اتاقت درو قفل کن من خیلی ترسیده بودم سرگیجه و..یهو در اتاقو شکست اومد تو بزنتم..😔هیچوقت توی عمرم محبت ازش ندیدم چیزی به اسم عشق بین پدر و دختر حس نکردم از بچگی ازش میترسیدم یه دختر بچه بودم که هیچ درکی از خشم و ظلم نداشت ولی چون از نزدیک ترین آدمای زندگیم زخم خوردم الان منزوی ام افسردگی مزمن دارم انرژی به شدت پایینی دارم به حدی که نمیتونم از جام تکون بخورم روانشناس رفتم نشست با من گریه کرد گفت افسردگیت به حدیه که با صحبت درمان نمیشه باید قرص بخوری بابام برام قرصارو نگرفتو از اون روز دیگه روانشناس نرفتم😔همیشه وقتی میبینم یه پدری به دخترش محبت میکنه حسرت میخورم میگم مگه من چم بود منم یه دختر بچه بودم مثل بقیه ولی من درکی از عشق پدری ندارم😔
به خاطر حس ترس و کمبود محبتی که داشتم و حس میکردم یه مرد میخوام که پشتیبانم باشه حامیم باشه با یه آقایی تو سن چهارده سالگی آشنا شدم اون که بود باهام حرف میزد بهم امید میداد حالمو خوب میکرد بعد از دوسال اونم ولم کرد و دیگه افسردگی ای که داشتم بدتر شد خام بودم میدونم چون حامی نبودم یه دختر بچه بودم که دلم میخواست یه بار یه مرد پشتم باشه نیاین نصیحت کنین لطفا هنوزم بابام فحشم میده و توی جمع تحقیرم میکنه اعتماد به نفسی دیگه ندارم چیکار کنم😔