تروما خیلی زیاد دارم
خیلی دوست دارم یکی منو کشف کنخ😂ببینه چمه
الان یهویی یاد اون خاطره افتادم و گریخدم اصلا
ی زن همسایه ای داشتیم دو تا دختر دوتا پسر داشت خیاط بود
خیلییئی صمیمی بودیم و همش می رفتم خونشون
خیلی خوش میگذش مخصوصا زمستونا من همش خونشون بودم
تا اینکه ی شب با شوهرش بحثش میشه و بهش میگه منو ببر خونه بابام عید دیدنی
شوهرش میگه باشه ولی بچه ها نیان
من اونجا بودم
میدونید چی شد؟
وقتی رفتن من فردا صبح عید خونه مادربزرگم بودم یهو خبر مرگ زنه رسید
شوهره با تیر زنشو کشته و انداخته سطل اشغال تو جاده
اون روز بدترییییین حس و حال رو داشتم
ی طوری شوکه شدم هنوز اون شوک باهامه
خیلی بد بود مخصوصا وقتی عکس رو نشونم دادم