مدتی هه به خاطر اینکه خیلی بخاطر خانواده اش آزارم داد از چشمم افتاده ، امشب بماند که برای خواهرش عسل خونه مون و دست گرفت برد که ننه اش پست کنه ( حدود یک و نیم تومن ) و من اصلا به روی خودم نیاوردم
تا رسیدیم خونه مادرش اصلا رفتارش ۱۸۰ درجه عوض شد ، بچه خواهر شوهر بزرگم اونجا بود ۹ سالش ایناست شروع کرد هی به شوهرم گفتن که دایی چرا برق ما رو یه ساعت قطع میکنی ( شوهرم وزارت نیرو کار میکنه ) و مال بقیه رو دو ساعت ، شوهرم شروع کرد نازش دادن که چون دوستت دارم و ... بچه باز میگفت نه اینطوری که نمیشه هی سوال و تکرار میکرد تا منو صدا کرد و از من پرسید بهش گفتم چون خونه تون نزدیک بیمارستانه نمیشه که برق و زیاد قطع کنن مریض دارن و داشتم حرفم و ادامه میدادم یهو شوهرم بهم تشر زد که مگه دانشگاهه ( دانشجوی دکترام ) داری معادله کوانتوم مگه حل میکنی بچه چه میدونه اینا رو ، حقیقتش خیلی ناراحت شدم و محلش ندادم
ظرف های چایی خودم و میوه رو بردم ببرم آشپزخونه دیدم دارن راجب زایمان صحبت میکنن ، کلا شهر پدری من خیلی از نظر درمانی بهتره ، یهو مادر شوهرم برگشت گفت نرو اونجا زایمان کنی بچه شناسنامه شهر شما رو میگیره ( حالا شهرامون نیم ساعت فاصله داره ) دقیقا این حرف و اوایل ازدواج شوهرم هی راه میرفت میگفت نمیزارم شهر خودت زایمان کنی
برگشتم بهش گفتم خودم بهتر صلاح میدونم کجا زایمان کنم
حقیقتش دارم مسیر مو از شوهرم جدا میکنم بچه هم نمیخوام ازش
ولی ازش متنفرم بخاطر خورد کردن من ، بخاطر اینکه هیچ وقت اونطور که باید بهم احترام نزاشت ، بخاطر اینکه همیشه منو پایین آورد تا هم سطح من بشه
از ته دلم اینو با وجود داشتن خانواده پدری افتضاح میگم ، شوهر نکردن صد برابر شرف داره به شوهر بد کردن ...
دخترا آویزه گوش تون کنید. اینو