من از کودکی با محدودیت های زیادی زندگی کردم مثل نمیتونم بیرون برم ، نمیتونم هر جور که بخوام حرف بزنم ، نمیتونم چیزی که بخوامو بپوشم و... و از کودکی با مشکلات زندگی زیادی روبه رو شدم و همیشه تو خونه ام
تا الان رستوران یا کافه رو از داخل ندیدم و خیلی تز چیزایی که دلم میخواد برم نرفتم
هیچی از زندگی ندیدم نه خوشی و نه خوشحالی
و چیزایی که تو زندگیم اتفاق افتاد باعث شد که من به یه فردر درونگرا و ساکت تبدیل شم
حتی به سختی میتونم تصمیم بگیرم
ما اهواز زندگی میکردیم و از سال ۱۴۰۰ اومدیم رشت اونم چون پدرم میخواست
سبب همه این چیزا پدرم و خانوادمه
با خواهر و برادری زندگی میکنم که به هر چیزی گیر میدن حتی یا بی فایده باشه و همیشه بهم میگن تو دروغگو یی و حتی منو کتک میزنن با اینکه من دلم میسوزه من بزنمشون یا حرف خیلی بدی بهشون بزنم ولی اونا این کارو میکنن
حتی تنها کسی که دوسش دارم و بهش اعتماد داشتم دیگه بهش اعتماد ندارم و کمتر دوسش دارم منظورم از این شخص مامانمه
الان من ۱۷ سالمه و اونا میخوان منو قانع کنن که ازدواج کنم اونم با کی با پسر عموم که از کودکی تا الان باهاش حرف نمیزنم و از کودکی ازش بدم میاد بی سواده و کار درست حسابی نداره
من نمیخوام ازدواج کنم اصلا به فکرش نیستم و هنوز به فکر این نیستم که با چه شخصی ازدواج کنم من میدونم که اگه با این ازدواج کنم حالم همین میمونه
من واقعا خسته شدم دیگه نمیتونم
عمم و مامانم فکر میکنن که اگه من ازدواج کنم بابام برمیگرده اهواز ولی من میدونم که پدرم فقط چیزی که تو سرشه رو انجام میده