از زندگیم خسته ام...دو تا بچه کوچیک دارم و واقعا از زندگی خسته ام دلم میخواد بمیرم.شوهرم چهار صبح میره سر کار نه شب میاد خونه اصلا دیگه حوصله هیچی رو نداره.تنهایی داره از پا درم میاره...مثل زندانی ها توی خونه حبس هستم.شوهرم هم میاد خونه جای اینکه حال و احوال من رو عوض کنه فقط تیکه و گوشه کنایه بارم میکنه ... فکرم میکنه خیلی آدم خوبیه...مامان بزرگم لگنش شکسته مامانم رفته پیشش. قبلا یکم اون به دادم میرسید.بقیه خاله ها و دایی ها سر ارث و میراث با بابا بزرگم دعوا شون شده و فقط فعلا مامانم پیش مامان بزرگه.نمیدونم دخترم چه مرگشه ولی وقتی کسی نیست میخواد من رو بکشه به محض اینکه یکی میاد تبدیل به یه فرشته میشه همه میگن واااااای چه بچه آرومی درحالی که خون من رو تو شیشه کرده...دیونه شدم ..آخه زندانی ها هم روزی 20دقیقه هوا خوری دارن من همونم ندارم.وقتی هم صحبت از آب و هوا میشه شوهرم میگه بریم خونه مامانم اینا.من با دو تا بچه کوچیک اندازه یه اسباب کشی خونه باید وسایل جمع کنم برم اونجا تازه همیشه خونه شون شلوغه منم آخرین عروسم تقریبا همه کارها با منه.همه انتظار دارن هم همه کارها رو بکنم هم هر دو تا بچه رو نگهدارم که نکنه خدای نکرده شوهرم بچه داری بکنه..یعنی فقط حال و هوای شوهرم عوض میشه من دهنم سرویس میشه.همه هم معتقد هستند من داره توی زندگیم بهش خوش میگذره و هیچ مشکلی ندارم تازه باید بار مشکلات بقیه رو به دوش بکشم ...اینکه هیچ کس درکم نمیکنه بیشتر روانی ام میکنه...