سه سال پیش که نزدیک عید ۱۴۰۲ بودیم همراه پدرم رفته بودیم خونه پدربزرگم اینا دنبالشون که باهم بریم بازار پدربزرگم خریدای عید و انجام بده
اون سال پدربزرگم یه خروس داشت که هر غریبه ای رو میدید سریع دنبالش میکرد منم تو حیاط منتظر ایستاده بودم که همون لحظه که خروس تو حیاط بود با سرعت دوید سمتم منم یکدفعه بهم شوک وارد شد سریع دویدم سمت دروازه تا بیرون دروازه دنبالم کرد اون لحظه رو هم چون بابابزرگم داشت از پله ها میومد پایین دید و کلی خندید و بهم گفت چرا فرار کردی سنگ و چوب برمیداشتی میزدی بهش😐😐 خب آدم اون لحظه اصلا میتونه فکر کنه شاید خنده دار باشه این اتفاق ولی من خیلی اعصابم بهم ریخته بود چون بعدا عالم و آدم و خبردار کرد و برای کل فامیل تعریف کرد هرچی هم پدرم و عموهام به بابابزرگم میگفتن بگیر بکش این خروس و اصلا گوشش بدهکار نبود انگار با این خروسه میخواست اسباب خندش و فراهم کنه حتی چند دفعه بعد که رفته بودیم خونشون پدربزرگم منو از قصد هل میداد جلو خروسه حتی یبارهم زن عموم و دنبال کرده بود....
خداروشکر بالاخره تونستن راضیش کنن بکشنش😑😑