واقعا انقد ناراحتم دلم میخواد فقط یکی حرفامو گوش کنه😣
ما نه ماه نامزد کردیم اولا همه چی خوب بود دو سه ماه پیش بین منو شوهرم بحث شده بود فرداش سرکار نرفت پدرشوهرم فکر میکرد من گفتم نره چون به شوهرم گفته بود چندبار بحث کردیم پشت در گوش میداد حرفامونو
به شوهرم گفت اونروز تو زن زلیلی و هرچی زنت بگه گوش میکنی مرد باید کار کنه تو هیچی نمیشی یه عالمه حرف بارش کردبعد من دیگ نرفتم اونجا تا یکی دوهفته بعد بخاطر شوهرم رفتم اونجا من قبلنا کلا میموندم اونجا بعد از اون کلا هروقت شوهرم بود میرفتم بعد میومدم تا امروز که صبح من ساعت ده نوبت لیزر داشتم زنه دقیقا صبح پیام داد یازده بیا منم شیو کرده بودم نمیشود نرم شوهرمم گفته بود از قبل امروز میریم خونه ما گفتم باشه اونم زنگ زد گفت ما ناهار میایم اونجا ما ساعت ۱۲اومدیم خونه پدرشوهرم اینا منم لباس گرفتم که امروز بمونم اینجا رفتیم تو دیدم پدرشوهرم عصبانی وایستاده با شوهرم داد و بیداد که دیر کردی نمیومدین بهتر بود دیگ اینجا نیاین من با خودم گفتم ما قتل که نکردیم کردیمما همیشه صبح زود میرفتیم امروز اینجوری شد واقعا آدم با خودش فکر میکنه شاید مشکل پیش اومد یکم درک میکنه سریع با توپ پر نمیاد پدرشوهرم چون خواهرشوهرم طلاق گرفته دلش میخواد تو زندگی ما دخالت کنه همش که مثلا از نظر خودش زندگی ما مثل اون نشه ولی با این کاراش نمیدونه بدتر میکنه