ما تقریبا هشت نه ماهه ازدواج کردیم
یک ماه بعد از ازدواجم مادربزرگم لگنش شکست و پوشکی شد .
مامانم تک فرزنده و ۵۶ سالشه
ما دو تا بچه ایم یه برادر ۳۳ ساله دارم و خودم ۲۴ سالمه .
مامانبزرگم که اونجوری شد تا دو ماه پوشکی بود ، براش پرستار گرفتیم . مامانمم پیش مادربزرگم بود ولی هر روز زنگ میزد به من که من نمیتونم بهش برسم تو بیا .
حالا پوشک و حموم و این چیزای مادربزرگمو پرستار انجام میداد . ولی مامانمم پیش مادربزرگم بود میگفت من نمیتونم تو هم بیا .
منم یه روز در میون میرفتم اشپذی میکردم و واسشون غذا درست میکرد تازه باید برمیگشتم واسه شوهرمم غذا درست میکردم .
اون دو ماه گذشت . مامانم مراسم مفصل برای مادربزرگم گرفت . خاله ها و دایی های مادرم و دخترخاله پسرخاله هاش همه چهل روز خونه ی مادربزرگم بودن و دست به سیاه و سفید نمیزدن و من عین یه برده باید کلا کاراشونو میکردم .
حالا شانس اوردم که من خونه م یه شهر دیگه ست . یعنی من شهر اصالت مامان بابام زندگی میکنم ولی مامان بابام تهرانن .
از این هفت ماه ازدواجم تقریبا سه ماه واسه مادربزرگم درگیر بودم . بعد از چهلم مادر پدرم رفتن تهران .
تا دو ماه بعد برگشتن خونه مادربزرگمو تمیز کنن به من گفتن بیا به ما کمک کن ، من رفتم کمک کردم از قضا به مامانم دقیقا همون کاری گفته بودم نکن بذار شوهرم یا بابا مرد هستن و قوی ترن بذار اونا انجام بدن ، ولی گوش نداد و دور از چشم من انجام داد و استخونش شکست .
از اونجایی که وسط خونه تکونی هم بود خونه ی مامانبزرگه خدابیامرزم داغون بود ، مامانم دو شب بیمارستان بستری بود و من پیشش موندم . بعد مرخص شد اوردمش خونه ی خودم یک ماه خونه ی خودم بود و تر و خشکش میکردم تازه خودش کم بود راه به راه زنگ میزد شام و ناهار مهمون دعوت میکرد خونه م .
یک ماه و نیمه گذشته دیگه الان خوب شده و دکتر گفته میتونه کارای روزمره رو با احتیاط انجام بده ، ولی دوس ندارن برن .
از اونور بابام دندون درد کرده دندون عقلشو کشیده باید از اون پرستاری کنم .
از طرفی مامان بابام سه تا خونه دارن و همش میگن یکی واسه دخترمونه طبق دستور اسلام ، دو تا واسه پسرمونه .
البته یه عالمه مرغ و گوشت و برنج و میوه و چیزای مختلف میخرن .
ولی شوهرم میگه نمیخوام در ازای غذا از زنم بردگی بکشن خودم خرج زنمو میدم . خودمم خسته شدم کارم ازاد بود ولی الان اصلا نمیتونم کار کنم .
شوهرم میگه ما هفت هشت ماهه ازدواج کردیم چهار پنج ماهش اینه تازه تو پدر مادرت جوونن تازه ۵۶, ۵۷ سالشونه وضع اینه وای به حال اینکه بخواد هشتاد سالشون بشه .
مادرت خودش نتونست مادرشو تو هشتاد سالگی دو ماه نگه داره و با وجود پرستار گرفتن تو رو هم گرفته بود هر روز کمکش کنی .شوهرم میگه من فامیلای خودمو دعوت نمیکنم که زنم خسته نشه ، بعد تو مدام به فامیلای مادرت سرویس میدی .
نمیدونم چی کار کنم ، حرفم بزنم مامان بابام ناراحت میشن