خدا با من بد کرد
دلم اون روزایی رو میخواد که واسه اینکه نمازم قضا نشه تا اذان بیدار موندم
خدا چطور دلش اومد با من اینجوری کنه
آرزوهامو ازم بگیره
یا یه آدمایی بیاره تو زندگیم که نابودم کنن
من آرزو داشتم بزرگ شدم مهماندار بشم ولی شدم فروشنده دو هزاری که آدما انواع و اقسام توهینو بهش میکنن
بخت خوب میخواستم یه لاشی وارد زندگیم کرد
بهم مریضی روحی و جسمی داد
از بچگی تو فقر دست و پا زدم کلی حسرت اینو اونو خوردم
گاهی چون پول نداشتم خودکار و مدادای بچه ها رو کش میرفتم چون خوشگل بودن چون پول نداشتم💔
چطور دلت اومد خدااااا
دلم واسه اسکول بودنم تنگ شده
همونجا که فکر میکردم خدا برام جبران میکنه
عاقل بودن و دوست ندارم
چون داره پیرم میکنه
من امید واهی رو دوست دارم
این واقعیت خیلی تلخه