وقتی ازدواج کردم خانواده ی من بشدت آروم آسون گیر
و خانواده ی همسرم شدیدا حرف درآر و وزه بودن
همسرم ی خاله داشت شدیدادخالتگر و بیشعور و از اونا ک همش با طعنه باهات حرف میزنن
آقا این غیر مستقیم همسرمو یاد میداد مینداخت ب جون من همسرمم فکر میکرد این خیلی آدم خوبیه و خیر و صلاحشو میخاد
چ دعواها ک سر جهیزیه ی من نشد چ حرف ها ک از همسرم نشنیدم و همش سر این خاله بود
دوران چرخید سالها گذشت و الان دست خاله رو شده همه حتی مادرشوهرم فهمیده چقدرررر حسود و بخیله حتی همسرم
ی موقعیتی پیش اومد هرچی تو دلم بود از بدی هاشگفتم گفتم اون اصلا شادی و خوشی شماهارو نمیخاد اون فقط میخاد زمین بخورید و چندتا مثال زدم ک همش درست بود همسرم هیچی نگفت فقط سکوت کرد چون میدونستم همه حرفام راسته
دلم ی جوری شد
همسرم خیلی اذیتم کرده و دلمو شکونده من خیلی وقتا هیچی نمیگفتم ولی اخیرا زبون باز کردم
الان ناراحتم عذاب وجدان گرفتم میگم نکنه خدا تقاص پس بگیره ازم کاش هیچی نمیگفتم همه چی گذشته و رفته اینا هم این ادمو خوب شناختن نیازی نبود من نمک رو زخم بشم