🥀🥀 این زندگی مال شماست.
✳️ پشت ویترین مغازۀ کفشفروشی ایستاده بود.
قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد...
بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد ، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.
آنشب به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد...
بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخر، تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود، فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازۀ کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید، اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدهای برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوهای خرید.
✳️ شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود، با نامزدش به خرید رفته بودند، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دلش برای کفشها پر کشید، به نامزدش گفت: چه کفش قشنگی، اینو بخریم؟ نامزدش خندهای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متأهل زشته.
فقط لبهای شیرین خندید.
دو سال بعد پسرش به دنیا آمد...
✳️ بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند، برای هزارمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه دلش را برد. به شوهرش گفت: بریم تو مغازه این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونۀ مادرزن پسرمون! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد!
✳️ بیست سال دیگر هم گذشت، در تمام جشن تولدهای نوهاش که دختری زیبا ،شبیه به خودش بود ، علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را میپرسید او میخندید و میگفت: کفش نارنجی شانس میآره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوهاش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود...
پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین میگذاشت، گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میآره...
✳️ بالاخره در سن هفتاد سالگی, کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد، اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازۀ کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...
نوهاش او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میآد.
آن شب خواب دید که جوان شده، کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوهاش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم...
✳️ دوستان عزیز، همین امروز کفشهاى نارنجى زندگیتان را بخرید، تا هفتاد سالگى صبر نکنید،
این زندگى مال شماست! 🌺
🥀 بماند به یادگار ۱۴ شهریور ۱۴۰۴ 🥀