خانواده همسر من شمالی ان ولی خودمون شهر دیگه زندگی میکنیم .
الان اومدیم اینجا
امروز صبح قرار بود بریم دریا
الان دو ساله از وقتی ازدواج کردم دریا رفتنم در این حد بوده که رفتم کنارش قدم زدم فرصت نشده یه دریای درست حسابی بریم
گفتم بریم یه جا که قست شنای مخصوص خانوما داشته باشه
راحت باشیم بریم داخل دریا یه تنی به اب بزنیم
مانتوم بهم میچسبه بدم میاد
ساعت هشت و نیم رسیدیم لب دریا
من و مادر شوهرم بریم جای خانوما
شوهر و پدر شوهرمم برا خودشون برن
پدر شوهرم برگشت به شوهرم گفت من بدم میاد برم تو اب
اینا رو پیاده کن بریم با ماشین دور بزنیم
خب مرد حسابی شاید این بنده خدا هم دلش بخواد بره شنا کنه
بعدا من و مادر شوهرم رفتیم
مسئول اونجا گفت ساعت کاری قسمت پوشیده دریا از ده شروع میشه
پدر شوهرم برگشته میگه شانس نداری عروس
خندیدم گفتم اتفاقا من خیلی شانس دارم
شاید قرار بود برم تو دریا غرق بشم خدا دوسم داشت نذاشت برم .
شوهرم گفت پس بریم یه دور بزنیم یه چیزی بخوریم ده شما رو بیاریم اینجا برید تو اب
پدر شوهرم گفت نه
برید لب دریا قدم بزنید برگردیم خونه
خودشم با قیافه گرفته نشست ماشین
من و مادر شوهر و شوهرم رفتیم لب دریا
هنوز ده دقیقه رد نشده بود زنگ زد بیاید بریم خونه بسه دیگه
هوا هم گرم
بعدا برای اینکه از یه جا که تو ذهنش بود هندونه بخره کلیییی راهمونو دور کرد فک کنم مسیری که نیم ساعته میتونستیم بیایم خونه نزدیک دو ساعت تو راه بودیم همین الان رسیدیم اخرم نخرید
بعدا جلو هم میشینه که این مهم نیست
نه میشه اهنگ گذاشت نه حرف زد 😐
تو راهم شوهرم گفت برم یه چی بخرم بخوریم
من از اول گفتم من اب هویج میخورم بستنی و یخ در بهشت اینا نمیخورم
(بستنی چون شکر داره،یخ در بهشتم بخورم دو روز گلودرد دارم)
تا شوهرم ماشینو پارک کرد پدر شوهرم گفت من میرم بخرم
رفت برا همه یخ در بهشت خرید😐
برا من ترشم بود
منم ضعفم کرده بود
یه قولوپ خوردم گذاشتم کنار
مادر شوهرمم گفت سرم درد میگیره خیلی سرده نخورد
فقط شوهرم و پدر شوهرم خوردن
الانم جا اینکه ما ناراحت باشیم
ایشون تو قیافه هستن
اصلنم نمیشینه خونه که ما خودمون یا با مادر شوهرم بریم
ینی با مادر شوهرم انقددد خوش میگذره بس که آرومه
پدر شوهرمم خیلی خوبه ها دوسش دارم ولی خیلی بد مسافرته