سال ۱۴۰۲ بود، ما یه سفر خونوادگی با خونواده عموم اینا رفتیم جنوب کشور و برگشتیم، یه بازدیدایی ام از مناطق جنگی داشتیم اما خب سفر راهیان نور نبود
حدودا دو هفته از برگشتنمون گذشته بود که پسر عمو کوچیکم شب اومد و خونه ما خوابید «چون با خونه عموم اینا همسایه ایم و رابطمون خوبه، خیلی پیش میاد گاهی زنعموم بیاره پیش ما بمونه»
صبح حدودا ساعت ۵ اینا بیدار شد و منم بیدار کرد، پدر و مادرمم برای نماز بیدار بودن... حالا من که نمیخوندم خواب بودم
پسرعموم منو بیدار کرد و شروع کرد گیر دادن که من خواب دیدم، منو ببر پیش دوستم، من خواب دوستمو دیدم..