من یادمه یبار قرار بود بریم عروسی رفته بودم خونه صاحابکار مامانم که از اونجا بریم مامانم انموقع پرستار بچه یک خانم دکتر زنان بود من لباس عروس پوشیده بودم به پسر صاحابکار مامانم میگفتم بیا تورم رو بگیر انگار دامادی 😅😅 میرفتیم تو اتاقش با کامپیوترش بازی میکردیم ،یادش بخیر مادرم ماهی سی هزار تومن حقوق میگرفت. با ده هزار تومنش کل مغازه رو میخریدیم ،یبار رفتیم با حقوق یکماهش بزای من یه نوکیا ساده خرید 😁😁،با بچه های محل جمع میشدیم گرگم به هوا قایم باشک بازی میکردیم ،یبار هوا بارونی بود مامانم خونه نبود مجبور شدم خونه یکی از بچه محل هامون که پسر خوبی هام بود بخوابم یبارم دعوت شده بودم تولد پسر همسایمون همه فامیل هاشون بودن موقع خداحافظی بهم کامیونی که بهش کادو داده بودن رو هدیه داده بود 😅😅 یبارم با یکی از پسز های محل داشتم بازی میکردم خواهرم اومد دخالت کرد که دعواش کردم اون زمان زنک خونه ها رو میزدیم در میرفتیم 😂
یه پسر مذهبیم اون زمان هفت سالم بود باهاش دوست بودم همش منو میبرد مسجد بهم درس اخلاق میداد