آخی عزیزم.یه مادرداغ دیده روهیچکی وهیچی نمی تونه اروم کنه.خالم پسرجوانشوازدست داد.ازبس گریه وزاری میکردوسرقبرش میرفت که یه روزوقتی داشته نمازمیخونده بعدازتمان شدن نمازش گفت یهوووخوابم گرفت وهمونجایی که نمازمیخوندم درازکشیدم خوابم برد.پسرشوتوخواب میبینه که بهش میگه بیامیخام خونمونشونت بدم بعدمیبره یه جای خیلی خیس وپراب بهش میگه ببین خونموچیکارکردی ازبس اب ریختی که نمتونم توش زندگی کنم.ازاون به بعدارومترشدهروقت دلش میگره فقط قران میخونه
انشالله خدابه دلت صبربده که بتونی بااین غم کناربیایی