من دیشب عروسی دعوت بودم با شوهرم
مادرشوهرم گفت بچه تو بده من نگهدارم
من گفتم باشه اگه نبردمش میارمش
مادرشوهرم یه پسر بچه شیطون پنج ساله داره راستش اصلا اعتباری نمیومد دختر شیش ماهه بفرستم اونجا بخاطر همین گذاشتم پیش خواهرم که عاقل و بالغ هست
حالا امروز زنگ زدم بهش سراغ احوال بگیرم میبینم دماغش بالاس میگه چرا نیاوردی بچه را
پسرم خیلی ناراحته میخواست نگهش داره
منم گفتم ناراحتی ندارد ایشالا عروسی های بعدی اونم گفت باشه خوش باشیدددددد مثلا به طعنه
منم زود خداحافظی کردم و بغضم ترکید
من خیلی دل نازک هستم
مادرشوهرم خیلی خورده بگیر هست
خیلی هم گله میکنه
تا حرفی میزنم شوهرم میگه تو حساس هستی و این حرفا نمیدونم چکار کنم باره اولش هم نیست همیشه یه چیز رو بهونه میکنه و ناراحتی راه میندازه منم آدم بی زبون و ترسو تورخدا راه حل بدید