از ظهر ک از کلاس اومدم هر چقدر باهاش حرف میزدم با سردی جوابمو میداد . حتی نگاهمم نمیکرد . کل جوابش خلاصه میشد تو ایهیم اوهوم. حتی عکس سرویس خواب بچه بهش خواستم نشون بدم نظرشو بپرسم گفت نه نشون نده . از هر دری میخواستم باهاش حرف بزنم یه جوری برخورد میکرد انگار داره میگه برو فقط نه ببینمت نه صدامو بشنوه . منم باهاش مهربون و اروم حرف میزدم . حتی میگفتم طلاهامو بدم بفروش برای خودت مغازه بزن چون یه ساله بیکاره. ولی باز محلم نمیزاشت . غروب گفتم بریم بیرون بچه ام حوصله اش سر رفته بود . گفت خودش میخواد بره تنهایی .منم گفتم نه بزار با هم بریم هم خرید خونه کنم هم بچه ام هوای بیرون بخوره سه روزه تو خونه س . اومدم اماده بشم اومد تو اتاق بهش گفتم این لباس خوبه تو تن بچه. تازه خریدم. حتی نگاش نکرد فقط بدون هیچ حرفی رد شد گفت ای هیم . منم یهو همه صبرم تموم شد اروم خیلی اروم زدم بهش گفتم چته از صب . اونم یهو یه سیلی خیلی محکم زد تو صورتم . گفت اخرین بارت باشه . بعد تنهایی رفت بیرون . جلو بچه م زد . منم نشستم گریه کردم . پسر دو ساله ام برام دستمال اورده صورتمو پاک کنم . خیلی جاش میسوزه درد میکنه
بدجور دلم شکسته . منی که تو زندگی این همه زحمت کشیدم مثل مرد کار کردم زندگی رو ساختم حقم این نیس . منی که با مرد بیکار و بداخلاق ساختم اینجوری ک سیلی زد تمام نفرتشو دیدم