وقتی ازدواج کرد و رفتن طبقه بالای خونه مادر شوهرش
هیچیییی تو یخچال نداشت
گهگاهی که ما غذا گوشتی درست میکردیم دلمون نمیومد برا اونم میبردیم
نگو اگه ما چیزی میبردیم که هیچ، نمیبردیم شب گرسنه میخوابید و ما بی خبر (شوهرش ادم رفیق باز،معتاد،خیانتکار بود)
حالا که تازه رفتم سر خونه زندگیم اجیم زنگ زد گفت نمایندگی اومده برات یخچالو نصب کنه؟ گفتم نه هنوز شنبه میاد
گفت پس تو چی میخوری
گفتم غذا اماده
گفت راست میگی گفتم اره گفت قسم بخور
گفتم عکسشو میفرستم
عکس پیتزا براش فرستادم تا خیالش راحت شد
بمیرم فک میکنه منم اونروزای خودشم
شنیدم پیش همسایه ها گفته دلم نمیخواد بلاهایی که سر خودم اومد سر اجی کوچیکامم بیاد
کاش اونا خوشبخت شن سر و سامون بگیرن من با خیال راحت یه شب راحت بخوابم