من تازه از سرکار اومدم ناهار
همیشه ناهار داداشمو از شب آماده میکنم میذارم یخچال گرم میکنه خودش میخوره امروز آبجیم اومده جای اینکه با مامانم آشپزی کنن گرفتن غذای بچه رو خوردن
داداشمم اومده دیده غذاش نیست گفته چرا خوردین هب من الان چی بخورم اینام دوتایی باهاش دعوا کردن اونم هیچی نخورده رفته سرکار دوباره
حالا بهشون گفتم کوفت بخورین شماها چرا غذاشو خوردین نمیتونین یه چیزی درست کنید نمیدونید اون بد غذاست هرچیزی نمیخوره
ابجیمم گفت اون کوفت بخوره درد بخوره به کار کردنش مینازه پاش بشکنه خونه نشین بشه منم خونم به جوش اومد گفتم پای تو بشکنه پای شوهرت بشکنه پای بچه هات بشکنه
چیه تو بهش رسیده که به خودت حق میدی نفرین کنی گفتم من با ۱۹ سال سن مثل گل ازش نگهداری میکنم غذاش آماده لباساش شسته اتاقش مرتب من نفرین نمیکنم تو نفرین میکنی
اخرم مامانم ازش دفاع کرد منم گفتم پاش برسه شماها رو قربونی داداشم میکنم درسته میدونم زیاده روی کردم ولی خواهرم خیلی به نفرین کردن عادت داره
گفتم دهنش بسته بشه بار اخرش باسه نفرین میکنه چیزی نمیگفتم دفعه بعد بدتر نفرین میکرد اخرم قهر کرد رفت خونش