چند سال پیش موقع عروسی هرچی باباش گفت همون تالار همون کارایی ک پدرش میگفت رو ب کرسی نشوند. واسه خرید خونه چیزی ک من دوست نداشتمو هرچند با بحث اما آخرش پدرش همونو خرید چون نزدیک خونه خودشون بود. نصف پول هم از خودمون بود. کلافه شدم از دستش تفکر قدیمی داره و زورگو هس نظامی درجه دار بوده قبلا
خونمون ویلاییه(چون باباش میگفت آپارتمان بدرد نمیخوره) خیلی کوچیکه پله داره ن میتونم رفت و آمد کنم با کسی ن میتونم ب فکر بچه دار شدن باشم ن زانو مونده برام. اصلا پنجره هم نداره بخدا دلم میپوسه نیم وجبه بدون نور روانی شدم این چهار سال. میگم بیا با پول خودش آپارتمان بخریم عوض کنیم بابای خودمم کمکمون گفته میکنه. میگه وقتی خودم کار کردم پول پس انداز کردم اونوقت عوض میکنم.اخه من چن سال دیگه باید صبر کنم تا با این تورم ی پس انداز کنم بدرد خونه عوض کردن بخوره. میگه سند خونه بنام بابامه برو بهش بگو نمیخوام این خونه رو میگم آخه مگ شوهر من باباته هرچی اون بگه. روانی شدم عصبانی بودم گفتم اگ میدونستم زنت نمیشدم ناراحت شده. خیلی دوسم داره و مرد خوبیه اما بخدا دیوونه شدم سر این موضوع