۲سال نامزد بودیم که خیلی عاشقانه شروع کردیم خییلی شوهرم
دوسم داشت بعد ۲سال ازدواج کردیم که شوهرم قلبش مشکی بود نمیزاشت جایی برم سر این موضوع باهم زیاد دعوا داشتیم تا اینکه من برام عادی شد سعی کردم دعوا‌نکنم دوباره عاشقانه زندگی کنیم که اون ازمن سرد شد بعضی موقعه ها خوب بود بعضی موقعه ها بی محلی میکرد آدم بددهنیم هست دعوا کنیم به پدرو مادرم فحش های بد میده حالا بگذریم که هزار گاهی فکر طلاق میومد سرم ولی اصلا نمیتونستم این کارو انجام بدم نمیتونستم زندگیمو به این راحتی خراب کنم با اینکه بهترین مشاوره هارو گرفتم بهم گفتن طلاق بگیر ولی طلاق اسمش راحته خیییلی سخته که بخوای زندگیتو خراب کنی اونی که دوسش داریم دیگه نبینی با اینکه خوانوادم خییلی پشتم بودن وضع مالی پدرممم خیلی خوبه طلاق نگرفتم شوهرمم پولداره ادم کاریه اهل زندگیه به این خوبیاش موندم و دوسشم داشم و با خودم میگفتم اگه بچه دار شیم درست میشه تا اینکه ۱سال بود ازدواج کرده بودم ازم بچه میخواست بچه دار نمیشدم هی دکتر میرفتیم که دکتر گفت باید ای وی اف کنیدهمینجوری بچه دار نمیشم و ای وی اف کردم پسر کاشتم حامله شدم تو‌‌ی این بار داری ۱سال باهام نزدیکی نداشت میگفت به بچه اتفاق بدی میوفته یا از بین میره هرچقدم بهش میگفتم نیاز دارم بازم هیچی که هیچی ولی اخلاقش خوب بود باهم خوب بودیم زندگی خوبی داشتم تا اینکه بچم به دنیا اومد باهام خیییلی سرد شدد اصلا نزدیکم نمیومد فقط با بچه بازی میکرد من هرشب تا صبح گریه میکردم خییلی دلم به خودم میسوخت اگه بچمون شبا خیلی گریه میکرد سزم داد میزد میگفت تو عرضه نداری نگه داری تا اینکه چند تا کلاس دلبری ثبت نام کردم که همه اون کارارو من بلد بودم بهترین غذاهااا بهترین لباسارو براش میپوشیدم و خیلی ورزش میکردم با اینکه تازه زایمان کرده بودم خودمو ۶۰کیلو کرده بودم فقط واسه اینکه به چشم شوهرم بیام ولی بازم بهم بی محلی میکرد سرد بود باهام تا اینکه بعد چندماه بزورر تونستم درستش کنم و من حتی همیشه ازش رابطه جنسی خواستم اونم بزور هفته ایی یبار یا دوهفته ۱بار انجام میداد ولی خب اخلاقش بهتر شده بود ولی من دوباره به ذهنم فکر طلاق میومد ولی ایندفعه فرق میکردد نمیتونستم بچموو ول کنم میدونستم اگه طلاق بگیرم حالم ازین زندگی که دارم بدتررر میشه سعی کردم این فکرو از ذهنم بندازم بیرون و رو شوهرم کار کنم‌سعی کردم به حرفاش گوش بدم بهش بیشتر محبت کنم تا اینکه دوباره ازم بچه خواست من چون میدونستم نمیتونم طلاق بگیرم اگه هم بمونم باید حرفشو گوش بدم وگرنه زندگیم جهنم میشه پسرم الان ۱سالشه که هفته پیش ای وی اف کردم فعلا معلوم نیس که گرفته یا نه جمعه میخوام ازمایش بدم سر موضعی امشب باهم دعوا کردیم بهم گفت نگفتم بهت گُه نخور من دلم شکست فقط اشکم ریخت زبونم بند اومد نتونستم چیزی بگم بعد سرم داد زد برو اونور پیش منو گریه نکنا من حوصلتو ندارم من اوندم تو اتاق انقدررر گریه کردم الان کل این پیامارو با گریه نوشتم هیچکسو ندارم باهاش درودل کنم فقط تونستم به شما بگم
