با مامانم دعوام شد چون توی آپارتمانیم هی میگه صدا نده فلان نکن زود زود اعصابش خورد میشه اعصابش ضعیفه خیلیم ضعیف شده، من میگم هی بریم مسافرت هی میگه با تو نمیام، بعدش من رفتم روانپزشک خودم چون یه مقدار اعصابم ضعیف بود و خوابم تنظیم نبود خودش منو برد حالا هر چیزی میشه بهم میگه فوری میگه دیوونه یا اسکل یا تو نرمال نیستی من میدونستم خدا به من بچه ی نرمال نمیداده و این غر غرا!!! ازش متنفر شدم که بابام یه دفعه گفت چرا به خانم دکتر ایگرگ نگفتی سوزن بزنه بچه دار نشی! گفتم چی شده مگه در مورد سقط حرفی زدین اون موقع ها گفت قبل از اینکه بچه دار بشم هی میگفتم من بچه نمیخوام الان هم به این نتیجه رسیدم که تورو نمیخواستیم بچه نمیخواستم کاش نبودی بعدش میگه قبل از اینکه حامله شدم گفتم کاش سوزن بزنم هیچوقت باردار نشم!! گفتم خواستی سقط کنی منو گفت موقعی که باردار بودم چیزی نگفتم