سلام
به دوستم از اول نگفتم چون یه بار همینطوری بحث پیش اومد گفت من اگر یکی از دوستام مامانشو از دست داده باشه دوست ندارم بهم بگه چون معذب میشم و نمیدونم چجوری رفتار کنم
منم فکر کردم حس کرده من مامانم فوت شده و دیگه بهش نگفتم و زن بابام رو جای مامان بهش معرفی کردم
من مامانمو سال ۸۲ از دست دادم
بابام ۸۴ ازدواج کرد و سال ۸۶ خواهر کوچیکم به دنیا اومد
زن بابام یه دختر با فاصله یک سال بزرگتر از من داشت
اون اوایل زن بابام باهام خوب بود تا دقیقا ۱۰ سالگیم
که دیگه همش دعوا میکرد و بدون غذا میرفتم مدرسه
همه چیزو هم برای بابام برعکس تعریف میکرد و من مقصر میشدم اما من هنوز نفهمیده بودم ماجرا رو برعکس تعریف میکنه فکر میکردم واقعا من بدم
تا وقتی که دوم دبیرستان بودم یه روز شنیدم که داره به بابام میگه دخترت تو مهمونی جلوی بقیه به من فحش داده
اگر هستید ادامه رو بنویسم