امشب عروسی فامیل پدریم بود
زن عموم با عمه و مادربزرگم قهرن به خاطر یه قضیه
من زود رفتم واسه مادربزرگ وعمم جا گرفتم
چون زن عموم همیشه عروسی هادیر میاد
اونا زودتر اومدن
تقریبا یک ساعت مونده آخراش
زن عموم اومد کنار من جا بود
ولی چون سلف سرویس بود یه صندلی هم برداشته بودیم برای غذا تعداد کم میومد
اونم دید مادربزرگم و عمم باهاش سرسنگینن رفت یه جا تنها نشست
واسه رقص رفتیم دور عروس بگردیم دیدم زن عموم هم ایستاده
زن عموم صدام زد برم کنارش اما من نزدیک بود با کفشم سربخورم گفتم صبر کن میام اونور
یدفعه آهنگو قطع کردن
کلا زن عموم تنها بود بم گف باش برقصمم نرفتم
الان عذاب وجدان گرفتم،آبجیم گف تنها بود تومیرفتی کنارش مینشستی گفتم جای من مشخص بود کجا میرفتم بعدشم لباسم بد بود اصلا ذعتماد به نفس نداشتم بلندشم
آخه عمو وزن عموم خیلی واسم زحمت کشیدن
حس میکنم ناراحت شد نرفتم