2777
2789

خانوما سلام خاطره ای که میگم از روز خواستگاری هست راستش ی روز شام دعوت بودیم خونه مادر شوهرم من از اون جایی که خیلی شکاک و کاراگاهم خیلی یه مادر شوهرم شک کردم


چون مادر شوهرم جلوم می‌رقصید و عشوه می اومد مثلا داشت میگفت خیلی ازت خوشم میاد و منم ی لبخند خیلی معنا دار زدم


یدفعه مادرشوهرم رفت تو آشپزخونه شوهرمو تهدید کرد آب جوش با آبرنگ قهوه ای با ترکیب رنگی که اینو رنگشو به جایی نزدیک تر کنه نمیدونم ک گل‌بهی میشه چی میشه ترکیب کنه تا من فک کنم جایی هست و آبرنگ بخورم 


چون شوهرم تو بچگیش تو مهد کودک با گواش ترکیب رنگ و اینا میکرد 

شوهرم اولش گفت ن خوشحال شدم 


ولی بعد مادرشوهرم تهدیدش کرد اگه نکنه آبرنگ تو صورت خودش میریزه شوهرم حاضر نشد بخاطر من فداکاری کنه و باز مثل بزدلا به این زنیکه گفت چشم


بعد شروع کرد ترکیب رنگ من با زیرکی ی سوت خیلی اروم و سوسکی زدم کاراگاه پشندی و ساعد اومدن 


کاراگاه پشندی: چیشده خانوم 

ساعد: قربان سوسکش سوتی چیز سوتش سوسکی بود یعنی باید سوسک دستگیر کنیم قربان من خیلی میترسم بیا برگردیم قزوین


بعد کارآگاه پشندی خندید گفت خخخ کاراگاه پشندی و ترس من شورش سوسک ها تو صحرای آفریقا رو من خوابوندم ۲۸۹۳ تا سوسک غول پیکر


ساعد: خانوم کاراگاه گندش میکنه ی شب تو دستشویی سوسک دید بعد کارآگاه گفتن سکته رو رد کرده یعنی


بعد کارآگاه پشندی یدونه زد بهش بعد گفت ساکت شو بینیم


بعد یهو مادر شوهرم و شوهرم با خنده اومدن تو گفتن به به کاراگاه پشندی هم ک اینجاست


ساعد: سلام خانوم خوبین سلام 


شوهرم گفت من مگه اینجا هویجم خب به منم سلام بده


کاراگاه پشندی: این کلم نمیفهمه دیگه بیخیال


بعد ساعد ناراحت شد 


من گفتم با زیرکی خب کاراگاه خسته اس چایی رو بدیم کاداگاه! بعد ی چشمک به مادر شوهرم زدم خیلی ترسید


کاداگاه : نه خانوم لطف دارین شما خوشحال هستیم همینشم چاکر و مخلص همه شما هستیم


بعد گفتم نه بفرمایید


بعد مادر شوهرم ترسید گفت نه نه 

زد به شوهرم گفت تو بخوره شوهرمم ترسید


کاراگاه پشندی: اینحا چخبره؟

ساعد: قربان این چاییه چرا رنگش یجوریه

کاراگاه: راست میگی این انگار اب عنبر نسا هست چی هست 


بعد گفتم کاراگاه آبرنگ چیکار میکنه کنار کتری


بعد کارآگاه پشندی دید آره و گفت خب همه چیز به هم ربط؟ داره


آره ساعد؟


یاعد: بله قربان


همونجا چخ دستبند زد به مادر شوهرم و شوهرم


ساعد: قربان ماشین پر مجسمه جا نداریم


کاداگاه : صحبت نباشه صندوق عقب جا هست


چهره مادر شوهرم و شوهرم درهم شده بود


بعد کاداگاه گفت خدافظ خانوم خوشحال شدیم

ساعد: مرسی 


مادر شوهرم: ای افریطه 


کاراگاه: ساعد زود باش یادداشت کن فحاشی به کاراگاه 

افریطه خودتی


مادر شوهرم: کاراگاه بخدا با این زنه بودم


بعد من سریع شربت پرتقال درست کردم به کاراگاه پشندی و ساعد دادمش زود بحث عوض کردم 

کاداگاه : به به 


یاعد: مرسی خانوم عجب شربطیه بعد یجور میخندید کاراگاه پشندی گفت نکن آبرومون رفت 


بعدش رفتن و من از خوشحالی شروع کردم رقصیدن و از مجردی لذت بردم


کاداگاه پشندی و ساعد بهترین کارآگاهان جهان 



بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

منو باش فک کردم واقعیه میخواستم تا آخرش بخونم 

بگو خب رمانه

میخوام بهت بگم... همینکه تو قوی هستی کافیه تا به هر چی که تو دلتِ برسی...آرزوها مقدسن اونارو خدا تو دل شما گذاشته ازشون سرسری نگذرید.. قسم به لحظه ای که زجر میکشی و با درد میخندی، خدا میبینه و تو رو به خواستت میرسونه.وقتایی که میخواس بگه دوست دارم میگفت آهای دختر خانوم میدونی؟! منم میخندیدم میگفتم آره میدونم.. اونم بلند بلند داد میزد میگفت منم میدونمم میدونمم خیلی میدونم، هر کی دوروبرمون بود مثل دیوونه ها بهمون نگاه میکرد و اون میخندید.. همیشه میگفت لحظه هایی که دیوونه بازی در میاری هیچوقت فراموش نمیشن من باید با تو دیوونه باشم:) وقتی دور و برش پر بود وسط شلوغی نگام میکرد آروم میگف میدونی؟:) یهویی وسط یه عالمه کار تکست میداد میدونی دیگه؟:) وقتی گریه میکردم و حالم اصلا خوب نبود زنگ میزد میگف تو که میدونی.. یبار جلوم وایساد گفت دختر خانوم جذاب تا آخر عمر باید بدونی😍 واسه به هم رسیدن دو تا عاشق دعا کنید😌E&L
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز