مادر بزرگ پدری من همیشه باهام معمولی رو به خوب بود . بهم بدی نکرده تاحالا ولی تو این 24سال کلا 1ساعت هم باهم صحبت نکردیم . رفت وامد هم هروقت دعوت کردن رفتیم اونجا . پدرمادرم وقتای دیگه هم میرفتن سر بزنن ولی منو خواهرم نمیرفتیم .
از وقتی من عقد کردم اول خوب بود ولی بعد یهو تغییر کرد شروع کرد از گفتن خواستگارای صف کشیده ی دختر عمم که از من بزرگتره . بعد هم تو مراسماتم میگفت ببینم چی میشه اگه تونستم میام درحالیکه ما هرگز دشمنی یا دعوا نداشتیم . مادربزرگم که هروقت میرفتیم خونش درحد سلام علیک بود وقتایی که شوهرمم باهام برای مهمونی میومد باهام روبوسی میکرد هی حالت چطوره خوبی خوش اومدی و... و یهو گله ها شروع شد که من چرا به عنوان نوه نمیرم خونشون ولی خب در حد گلایه بود .تا اینکه..
من عروسی کردم و اومدم خونه ی خودم خونه ی من اپارتمان هست و یه کوچه با مادربزرگم فاصله هست و اگه بخوام برم بیرون باید از کوچه ی اونها و از جلوی در اونها رد بشم . چندین بار به پدرم گفته که من چرا خونشون نمیرم . و تا جاییکه رفته مغازه ی شوهرم به اون هم گفته که چرا نمیای خونمون . ولی ما نرفتیم . و الان بعد دوماه یه غذای نذری درست کرد و فقط هم برای من و شوهرم درست کرده و میخواسته بیاد خونمون ( چون تاحالا خونمون رو ندیده یعنی خانواده پدری و مادریم ندیدن هیچکدوم) و شانس زد و من خونه نبودم . حالا برام سواله که چیشده که انقدر اصرار داره به این رفتو امد در حدیکه خودشو کوچیک کرده درحالیکه آدم بسیار جدی هستش و همچین کارایی بعیده