تمام عمرم با یه ترس زندگی کردم نمیدونم ترس از ادما ترس از قضاوت و مسخره شدن نمیدونم یه ترس یه دلشوره یه اضطراب چنساله بدتر شده دارو میخورم یه ترس که خیلی وقتها نشد حرف دلمو بتونم راحت و درست بزبون بیارم فقط در قالب پیام میتونستم جواب ادمارو بدم ادم کم رویی بودم خجالتی نه که مظلوم یهو از اینور بوم افتادم اومدم باهاش غلبه کنم شدم یه ادم عصبی
یه نمونش مثلا تو روابطم رودروایسی دارم حتی نمیتونم ناراحتیمو تو لحظه تو چهره نشون بدم چ برسه بیان کنم کافیه یکی پیدا شه مث مادر و خواهرشوهرام پررو و بدزبون باشه و هرچی دلشون میخواد منو بار کنن و من نتونم اونلحظه چی جوابشون بدم و بریزم تو خودم و داروش کنم و جلسات تراپی کنم و خشم کنم و منفجر بشم بعد من بشم بنده سراپا تقصیر این ترس چیه خدا از کجا میاد