مجرده یه خواهر داره یه برادر
من و خواهرش با هم خیلی صمیمی ایم و بهترین دوست همیم
یکم اختلاف سنی باهاش دارم و کلا از همون بچگی من به چشم داداشم واقعا دوست داشتم پسرعمومو خودشم همینطور
الان مدتی میشه تو فکر ازدواجه همه هم میدونن
ما خانوادمون کلا با هم راحتن ولی چندباری نمیدونم چرا حس میکردم رفتارش عوض شده
مثلا امسال دائم اصرار داشت یبار همراه خودشو ابجیش برم بیرون یا خودش بیاد دنبالم همیشه به خواهرش هرجا میرفتن میگفت بگو فلانی هم بیاد
یا من برای خواهرش کادو گرفتم خونشون یهو جلو همه خانوادش گفت عشق منی تو هیچکس شبیه تو نیست هزار تا دخترم باشه تو این شهر تو با همشون فرق میکنی
یا دائم به خواهرش میگه من دنیا رو چقدر دوست دارم اونم میاد به من میگه
درصورتی که تا چندسال پیش درسته باهم صمیمی و مهربون بودیم اما نه در این حد
منم همیشه فکر میکردم به همون چشم خواهری اینا رو میگه
پیج کاری زده و بازم هست هیچکس رو فالو نداره جز همکاراش که بیست تام نیستن حتی خواهر و برادر و خانواده خودشو ولی کل فامیل اونو دارن اون هیچکس رو
خواهرش یبار پیام داد که پیج فلانی رو چندماهه زده تو دنبالش نکردی دنبال کن فالووراش زیاد شن منم دیدم همه فامیل خب فالوش دارن تعداد فالوراشم حدود هزار و خردیع گفتم منم فالو کنم زشته
ولی سریع ریکویست داد به من و منم قبول کردم و همیشه استوریامو همه رو لایک میکرد منم گاهی چندتا از اونو
بعد اون یبار با مامانم دیدمش و اولش خیلی معذب بود انگار ولی بعدش جلو مامانمم گفت که دنیا برا من خیلی عزیزه و عجیب دوسش دارم نمیدونمچجوری بهت بگم ولی واقعا عزیزه برام زن عمو ، مامانمم گفت لطف داری
ولی چندوقت پیش از یه دختره ای که همکارش بود تحقیق کرده بود برای ازدواج و در نهایت نخواست
خواهرشم به من نگفت اصلا این موضوع رو و من از یه جای دیگه فهمیدم کلا سر تهشو هم دادن
تولدم یک هفته دیگست و خواهرش دیروز سورپرایزم کرد برام کیک خریده بود اومد خونمون
من یه استوری از خودمو خواهرش گذاشتم بدون کیک و نوشتم مرسی بابت سورپرایزت عزیزم
و پسرعموم پیام داد دنیا دخترعموی خوشگل من تولدت مبارک باشه عزیزم ❤️😘♥️
خیلی شوکه شدم راستش چون ما اصلا دختر و پسر تو فامیل درحد زنگ و پیام باهم نیستیم
امروز دوباره خواهرشو دیدم صحبت میکردیم گفتم راستی پسرعمو بهم پیام داد تولدمو تبریک گفت و اونم یجورایی شوکه شد و خودشو کنترل کرد گفت عهه واقعا حسام پیام داد !چی گفت
و بعد صحبت ازدواج کردن داداشامون شد من از برادر خودم گفتم اونم از خودش و گفت حسام ولی حالا حالا ها ازدواج نمیکنه درصورتیکه من میدونم همین سال ۴۰۴ بود که تحقیق کرده بود واسه همکارش و نخواست در نهایت
اما جلو من هروقت صحبتش میشه خانوادش و خودش همش میگن نه هیچکسو نمیخواد و میگه فعلا نمیخوام ازدواج کنم
یه دوگانگی عجیبی برام پیش اومده نمیدونم واقعا چی تو ذهنشه و من چطور باید باشم
حس خودم اینه که حتی اگه قصدش جدیم نباشه ولی دیگه به چشم خواهر نگاه نمیکنه منو ...
شما بعنوان یه آدم از بیرون چطور فکر میکنید ؟