بچه هام خیلی شلوغ میکردن ساعت دوازده شب بود هیما بهشون تذکر دادیم برید بخوابید . پسر م شیش سالش دخترم ده من گفتم برید اتاقتون بخوابید اینا همچنان تو راهرو شلوغ میکردن دخارم جیغ میزد ومیخندی شوهرم این وسط یهو زد توگوش دخترم برا ا اولین بار.من بغلش کردم شوهرم امد روتخت کنارش نشست گفت ببخشید بابا توعشق منی . میخواستم به ضربه بزنم خورد صورتت . شما همه زندگی من هستید من غلط بکنم به شما آسیب بزنم .دخترمو بغل کرد تاخوابید.ولی دلم گرفت میترسم رابطه شون سرد بشه. از شدت ناراحتی خوابم نمیبره
معلومه که یادش نمیره
من از ۶ سالگیم هیچی یادم نیست جز اون روزی که بابام زد تو گوشم
ی چیزی میگم ؛ آروم باش و فراموش کن.
از دلش دراورده دیگه . هیچی نمیشه
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
45 ثانیه پیش
47 ثانیه پیش
48 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
