خرید اصلا مهم نیست اینکه میگی پشت سر بیشتر کرم از اونه که اومده بهت آمار داده در نتیجه هم عکس العمل داشتم هم حالیشون میکردم فلانی گفته
گفتم شاید شوخی میکردی
شوخی که میکنی شاید با بقیه بگو بخند بکنی ولی یک مرز مهم شکسته میشه به نظرم
برای اینکه تورو خشن نبینند خوبه فقط لبخند ملیح داشته باشی
ولی شوخی وجک گفتن
یا شوخی های زنونه هرگز .باید روی شخصیتت حساب باز کنند
اونوقت خودشون خجالت می‌کشند که باهات شوخی کنند
یک عروس
همون رفتار های اولیه اش مشخص میکنه چه تیپی داره
بعدش ثبات رفتاری هستش
یعنی همیشه تورو جدی ولی مهربون ببینند ولی جرات نکنند هرحرفی رو جلوت یا پشت سرت بزنند
تو گوشی شوهرم دیدم پیامارو،یا زنگ میزد صدا بلند بود میشنیدم چجور راجع من صحبت میکنن
پدرشوهرمم میگفت مثلا رفته بودیم مشهد خواستم به دخترت عروسک بخرم دعوا درست کردن دیگه بیخیال شدم
تو اینستا هم چند بار دیدم راجع من چیزی نوشته بود
ببین دوست گلم عصبانیت همسرتون بخاطر دعواها و دلخوریای پیش اومده بین شما و خانوادشه،چون هم شمارو دوست داره هم خانوادشو،گیر میکنه بین دو جبهه،تا میتونی هوای شوهرتون داشته باش.رمز موفقیت زندگی راحت رضایت کندی شوهره.حتما یه جلسه مشاوره خانواده برو به شدت کمکت میکنه
ای بابا،حق میدم بهتون،رفتارها مشخصه با منظور انجام میشه،شما اجازه نده بچه رو ببرن،اصلا نباید آنقدر مرزها شکسته بشن که بدون اطلاع بیان یا به زور بچه رو ببرن.
مشاورت رو عوض کن،مشاوری برو که بهت کمک کنه تو این شرایط چطور حق اولیه خودت رو حفظ کنی
وای این کار اشتباه بوده گلم.مطکئن باش با این روش شرمنده که نمیشن تا کینه بیشتر میشه،شما باید اول روابط رو درست کنی بعد دلخوریاتو دوستانه با همسرت درمیون بذاری و ایشون به خانواده بگه،نه اینکه به یکی بگی و اون به گوششون برسونه،اینطوری که خیلی بده،عملا پشت سرشون غیبت کردی،مثل خودشون رفتار نکنی
ما راهمون دوره هر ۴ـ۵ ماه یکبار میریم ۲۰ روز اینا می‌مونیم کم و کاستی همیشه هست برای من مناسب خاصی نگرفتن عروسی نگرفتن طلای خاصی نگرفتن ولی خب اینجوری هم نبود داشته باشن و نکرده باشن
مثلاً مادر شوهرم بخاطر خرید یخچال مورد علاقه من طلا فروخت
با خانواده م خیلییی خیلی خوبن شکر خدا
والا من سالی یه بار میرم
رابطه ام هم باهاشون خوبه
پسر مجردشون هم تو شهر ماهست ور دل خودمه و همیشه باید سرویس بدم بهش ولی الان خداروشکر رفته
بعد یه سال رفتم با اینکه میدونستن از تنهایی فرار کردم و رفتم پیششون خواهر شوهر ۳۰ساله ام با بچه ۸ساله ام دوبار دعوا کرد و اشک بچه رو درآورد
خونه خواهرشوهر ۴۰ساله رفتم یه شامی درست نکرد که بچه ها شبش گشنه خوابیذن
تازه من همیشه تعریف اینارو به بقیه میکردم که چقذ خوبن و اینا
